اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

اسباب کشی و نقل مکان کردن به خونه جدید

بلاخره روز موعود رسید و ما به خونه جدیدمون نقل مکان کردیم نزدیک به 10 ماه بود که ما در طبقه همکف خونه مامان جون زندگی میکردیم و اوایل مهر 94 به خونه جدیدمون اومدیم شما خیلی خوشحال بودی چون تو خونه قبلی شما اتاق خواب نداشتی و تخت شما کنار تخت مامان و بابا بود ولی الان یه اتاق جدا و تمامی اسباب بازیهاتم مامانی برات تو کمدت چیده بود و کلا رنگ اتاقتم خودت انتخاب کرده بودی رنگ آبی و زرد شد و این هم چندتا عکس از خونه جدید که شما مشغول بازی کردن در اونجا هستی         ...
26 دی 1395

باغ وحش

چند وقتی هست که همش از بابایی  و مامانی در مورد حیوانای مختلف سوال میکردی و ماهم با حوصله  بهت جواب میدادیم ولی بابایی معتقد بود تو باید از نزدیک اونا رو ببینی تا به جواب سوالات برسی در نتیجه تصمیم بر این شد یه پنجشنبه به باغ وحش بریم و شما از نزدیک حیوانات رو ببینی این هم چندتا عکس از رفتن شما به باغ وحش ورودی باغ وحش و نشستن شما روی مجسمه کانگرو شما و قفس ببرها شما و گوزنها شما و قفس ببر سفید شما و شترمرغ ها ولی اصلا مامان همکاری نمی کردی برای عکس انداختن قفس میمونها که اصلا شما دوست نداشتی از کنارشون رد بشی بیشتر از همه شما از خرسها خوشت اومده بود&nbs...
26 دی 1395

بدون شرح

وقتی پفیلا میخوری و خوابت میبره وقتی که حس بچگی بهت دست میده و تو کالسکه میخوای بشینی و بستنی بخوری تو پاییز وقتی خونه مامان جون میخواستیم بلکا کنیم و شما هم  در حین کمک کردن به عمو فرج ...
26 دی 1395

رفتن به خزرشهر

اوایل فصل پاییز مامان خیلی احساس خستگی میکرد با بابایی تصمیم گرفته  شد که یه مسافرت چندروزه به خزر شهر بریم که مامان خستگیش در بره و اینبار فقط با خاله اکرم جون هماهنگ شد که به اونجا بریم چون خاله مریم شرایطش جور نبود که با ما بیاد خیلی خیلی هوای خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت و مامان با یه نیروی تازه به کار برگشت عکس سلفی که شما از خودتون گرفتین شما اینجا دارین حاضر میشین که بری آب بازی شما تمامی کتابا و  پازلاتو با خودت آورده بودی و داشتی برای خاله همشونو میخوندی و پخش کرده بودی شما با بابایی تو حیاط زیر بارون شب لب ساحل مشغول بازی در حال خوردن آیس پک این هم ج...
26 دی 1395

رفتن به امیرکلا در بابل

چون یکی از دوستات که بهار نام داره اهل بابل هست و همش تو مهد در مورد بابل و شهر امیرکلاش حرف میزد شما هم اصرار کردین که به امیر کلا برین و بابا هم موافقت کرد که یه چند روزی به اونجا بریم و شما از نزدیک شهر امیرکلا رو هم ببینین با هماهنگی مامان با خاله مریم جون و خاله اکرم جون یه تعطیلات به اونجا رفتیم و خیلی خیلی هم به شما خوش گذشت و برای اولین بار شما تو دریا شنا کردین و از تعطیلات لذت بردین البته مامان خیلی نگران بود که چون چند روزی فاصله می افته به رفتن مهدتون شاید شما بعدش با ناراحتی به مهد برین ولی خدا رو شکر این مسئله پیش نیومد شماو داداشی بعد از قایق سواری شما و داداشی لب ساحل مشغول اسب س...
26 دی 1395

جشن رفتن به مهد

چون شما خیلی اذیت کردین برای رفتن به مهد و هر روز صبح مامان با کلی ناراحتی شما رو تحویل مهد میداد خاله اکرم جون تصمیم گرفت بعد از عادت کردن شما به مهد رفتن یه کیک بگیره و شما رو خوشحال کنه و این کیک به انتخاب شما بود و اون کیک کله یه خر بود که شما باهاش کلی ذوق کرده بودین از اون روز به بعد شما خیلی راحت تر صبح ها به مهد میرفتی و گریه هم نمی کردی و البته با مربی جدیدت خاله هانیه رو هم خیلی دوست داشتی و بهش وابسته شده بودی ...
26 دی 1395

رفتن به مهد کودک

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و مامان جون بلاخره تصمیم بر این شد که شما در سن 2سال 4 ماهگی به مهد کودک بروید مامان خیلی دلشوره داشت چون شما اصلا قبول نمیکردین که از مامان دور باشین به خاطر همین هم تا به این سن رسیده بودین مامان و بابا هر شب به خونه مامان جون میرفتن و اونجا میخوابیدن که وقتی مامان میخواد صبح بره سرکار شما بیدار نشین که گریه کنین و اذیت بشین و مامان جون راحت تر شما رو نگه داره چون نه مامان نه بابا و نه مامان جون و آقا جون تحمل گریه شما رو نداشتن بلاخره با کلی وسواس مامان مهد معراج رو با کلی پرس و جو از همکاراش انتخاب کرد که شما به اونجا برین و شما اول تیرماه سال94 به مهد کودک رفتی متاسفانه عکس اولین روز مهد کودک از گوشی ما...
26 دی 1395
1